ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

خدا

امروز رو مبل نشسته بودم که ارنواز آمد پشت سر من و صداش را کلفت کرد و شروع به حرف زدن کرد. من هم با صدای کلفت بهش گفتم تو کی هستی؟ گفت من خدام!!!!
26 دی 1392

نامه ارنواز به کیارا

در طی تعطیلات سال نو ارنواز دلش برای مدرسه و دوست هاش تنگ شده بود. این بود که از من خواست تا آنچه را که می گوید بنویسم و فردا برای دوستش کیارا پست کنم. اکنون متن نامه ارنواز همراه با ترجمه فارسی آن: Bella signora Chiara e bella sorella di Chiara, Letizia بانوی زیباروی کیارا و خواهر زیبای کیارا، لتیتزیا e papa di chiare e' molto gentile  (احتمالا منظورش یک چنین چیزی بوده) و پدر کیارا که خیلی مهربان می باشد, Voglio dirgli in complemento می خواستم در پایان (در متمم) به شما بگویم Perche Chiara non vuole giocare con me? برای چه کیارا نمی خواهد با من بازی کند؟ Tu vuoi essere migliore amica, si o no? تو می خواهی بهترین دوست...
21 دی 1392

احتیاج مادر به فرزند

مامان یک دست ورق داره که باهاش فال ورق می گیره، تازگی های یکی از برگ هاش گم شده و مامان چیزی نداره که جاش بگذاره. اینه که مجبور میشه از ارنواز یکی از کارت هاش را قرض بگیره. ارنواز هم چنان بلایی سر مامانش درمیاره که مامان از خواسته اش پشیمان میشه. مثلا یک کارت میده و میگه تا پنج می شمرم و می گیرمش یا از همان اول به خاطر همون یک کارت به مامانش میگه که باید کارت هاش را کجا بگذاره و نگذاره و... امشب البته مامان یک خورده راحت بود. چون به ارنواز لپ تابش را داده بود که باهاش بازی کنه و ارنواز هم در جواب طف مامانش همه کارت های بازیش را یکجا آورده بود تا مامان باهاش بازی کنه. القصه از قدیم گفته اند که خدا آدم را محتاج دست بچه اش نکنه، حالا حکایت ...
15 دی 1392

کیک بستنی ارنواز

ارنواز یک کیک بستنی واسه باباش درست کرده. مقداری شکلات، شیر، بستنی را با هم مخلوط کرده و گذاشته تو یخچال. بعد از مدتی آورده که من و مامان بخوریمش. الحق که بسیار هم خوشمزه بود. این شد که اصرار کردم که خودشم بخوره. ارنواز امتناع کرد و گفت نه می ترسم بخورمش
10 دی 1392

دلایل شب زنده داری

حالا این هم شد بهانه نخوابیدن؟ - میدونی من چرا شب ها خوابم نمی بره؟ موقعی که من خیلی کوچیک بودم، موقعی که تو شکم مامانی بودم، اونموقع هم شب ها خوابم نمی برد، به جاش روزها می خوابیدم.
10 دی 1392

تولد ارنواز

امروز سالروز تولدت بود و تو لحظاتی دیگر شش ساله خواهی شد. می خواستم مطلبی بنویسم و دفتر شش سالگیت را آغاز کنم ولی مامان زودتر در صفحه فیس بوک مطلبی را نوشت که به نظرم همه آن چیزهایی بود که من می خواستم بنویسم. این هست که عین آن مطلب را می آورم. ارنواز عزیزم تولدت مبارک. امسال هم مثل پارسال روز تولدتو می دونستی، از خواب بیدار شدی و گفتی تولدمه. بر عکس چیزی که گفته میشه، بزرگ شدن یک جریان مداوم و بطئی نیست، برعکس ناگهانی و بعد از مدتها سکونه. ما این رو در تو کاملا احساس کردیم. دقیقا می دونم که چه روزهایی جهش رشد فکری تو عظیم بوده و عجیب اینکه همه نزدیک روزهای تولدت بوده.     ...
7 دی 1392